تمام مراسم یلدایی قدیم از نگاه یك یلداگریز
به گزارش لذت سفر ایران نوشت: در آن یلدای شوم وقتی مردم شنیدند كه حاج آخوند (آیت الله العظمی ملامحمدكاظم آخوند خراسانی) از نجف به سمت تهران روان شده تا در كنار مردمش باشد و از قضا در وسط راه رحلت كرده است، انارهای مردم تهران در دست شان پكید و هندوانه شان از دهن ها افتاد. آن روز مجلس ایران منحل شد و البته مثل همیشه تاریخ، این آذربایجانی ها بودند كه در تبریز غیرت كردند و دست به اقدامات ضد روس زدند و سپاهیان روس برای ترساندن آنها تنی چند از رجال خوش غیرت را دستگیر و 10 روز پس از یلدا و درست در روز عاشورا به دار آویختند. این سیاه ترین یلدای تاریخ ما بود. خدا ببرد نیاورد.
«۱نه. دیگر سیرم از یلدا. از مادربزرگ. از شب چره. از خفه خون گرفتن این روزها. از سرما. از چله بزرگه و چله كوچیكه. از هندوانه و خربزه و انار (نه انار را دروغ گفتم!) از خاطره كرسی های بزرگ چوبی و سینی های مسی پر از میوه جات و تنقلات و كوفت. از بازی های شب یلدا: مشاعره، گل قالی بازی، شاهنامه خوانی، نقالی، شعبده بازی. از خوانچه های نوعروسان. طبق كشان پیر دُردی كش. از پوشیدن لباس های نو شب یلدا. جناق شكستن. حل معما و چیستان. باز خفه خون گرفتن این روزها. از مادربزرگ بیچاره ام كه خطاب به نوعروسان فریاد می زد «بپایید بپایید هر زنی كه در شب یلدا حامله شود بچه اش یا سیاه خواهد شد یا دیلاق و قدبلند.» اما اشرف السادات كه در آن سال «هزاروسیصدوقدیم» شانسی شانسی در شب یلدا حامله شده بود از قضا توله اش سفیدبرفی و قدكوتاه درآمد و مادربزرگ اظهار داشت: «اشتباه می كنی تو، لابد شبی دیگر حامله شده ای.» انگار یلدا فقط برای این آمده بود كه پیرزن را كنفت و خرفت جلوه دهد. همان مادربزرگی كه می اظهار داشت: «بیایید بیایید كه خوردن هندونه و خربزه در شب یلدا از عطش تابستان بعدی می كاهد» و ما می خندیدیم. از قضا او تابستان بعد را از عطش می مرد و ما هیچ هم تشنه لب نبودیم. انگار شب یلدا برای این بود كه او را پیش ما كنفت و خرفت كند. بعدها فهمیدم كه یك ایمان ساده بهتر از بی ایمانی است.
۲ نه. دیگر سیرم از یلدا. از كرسی. از مادربزرگ. از خفه خون گرفتن های امروز كه یلدا را از دهان انداخته است. از سرما. از چله بزرگه و چله كوچیكه. حتی از یادآوری جشن های ایران باستان هم سیرم. از مراسم «دیباذر» كه مردمان دلخوش ما هشت روز اول دی را به مناسبت فرا رسیدن شب یلدا و آغاز زمستان جشن می گرفتند. لامصب ها به هر بهانه ای جشن راه می انداختند. چه جشن دیباذر چه جشن «دی به مهر» كه معمولاً ۱۵ دی ها برگزار می شد. من تمام سال را منتظر سوسن سوزی در همین ۱۵ دی ها بودم. آنگاه كه خانه ها از بوی سوسن عطرآگین می شد و سوسن سوزی و سیب خوری می شد پای ثابت مراسم ها. مادربزرگ می گفت «یالله یالله بیایید آدمك هایی از خمیر نان بسازید و در كوچه ها رهایش كنید.» ما می گفتیم اگر مقرر است در كوچه رها نماییم چرا اصلاً بسازیمش؟ و او می اظهار داشت: كوپك اوغلی رو حرف من حرف نزن! لذت آدمك های یكشبه آنجا بود كه مادربزرگ آتشی برمی افروخت و ما در حالیكه سرودخوانی می كردیم آدمك های خمیری را در آتش می انداختیم. مادربزرگ می اظهار داشت: «یادتان باشد دی نام زیباترین فرشته سال است» و ما كنج كرسی می كپیدیم و تابستان داغ را آرزو می كردیم. تمام دلخوشی مان به این بود كه مادربزرگ برای قطعی باران های خانه خراب كن در شب یلدا، مراسم چهل كچلون برگزار می كرد و ما حّظ می بردیم. او برای قطعی هر چه سریع تر باران، نخ و سوزنی در دست می گرفت و بچه ها را دور خود جمع می كرد. چهل تا توت یا انجیر در دست می گرفت و نام چهل كچل را یكی یكی بر زبان می آورد و پس از هر اسم كچلی، یكی از توت ها را به نخ می آویخت. ما می گفتیم وای مامان بزرگ! تو اسم این همه كچل را از كجایت آوردی؟ و او باز می اظهار داشت: كوپك اوغلی ساكت باش، بگذار كارم را بكنم. آخرش هم نخ پر از توت یا كشمش را می برد زیر ناودان می گذاشت تا باران قطع شود و برود پی كارش. اما باران كه به حرف او گوش نمی داد. باران سلیطه تر از این بود كه به حرف یك پیرزن گوش بدهد و تا بامداد می بارید. بلكه فردایش هم می بارید. بلكه پس فردایش هم می بارید. انگار یلدا آمده بود كه مادربزرگ مرا كنفت و خرفت كند.
۳ نه. دیگر سیرم از خاطرات یلداهای قدیم. از قهوه خانه های پر از نقالان و تَردستان و معماگویان و شعبده بازان. وقتی كه قهوه چی ها در قهوه خانه را از پشت می بستند و مراسم آغاز می شد دنیا از حركت می ایستاد. مردانی قلندر و تنها كه به تماشای برآمدن آفتاب، شب یلدا را در همان قهوه خانه ها سحر می كردند و تا خود صبح، شعرهای شهنامه می جوشید از دهان ها و روی میزهای چوبی و كرسی ها غلت می خورد. شبی كه تا خود بامداد به معماگویی و شرطبندی و لاله افروزی می گذشت و سحرگاهان قهوه خانه نشین ها به گرمابه عمومی می رفتند. به جست وجوی مشتمالی و سركیسه ای و نرم كردن تنی. در آن شب های یلدای قدیمی كه در خیلی از محلات بر بام ها چهارطاقی مخصوص شب خوانان درست می كردند و هر كس كه ته صدایی داشت مردمان را به آوازی میهمان می كرد. مادربزرگ به همه همساده ها گفته بود هر كس كه چهل روز قبل از برآمدن آفتاب جلوی خانه اش را آب و جارو كند خدمت حضرت خضر می رسد و حاجتش برآورده می شود. اشرف السادات كه چهل روز بامداد ها پیش از طلوع، پدرش درآمده بود در آب پاشی با سرانگشتان نازكش و كوچه و مقابل در را مثل بهشت كرده بود، حالا به امید برآمدن حاجاتش به دست حضرت خضر، چشمش راه می كشید. هی به مادربزرگ می اظهار داشت: پس چه شد حضرت خضر؟ و مادربزرگ می اظهار داشت: مطمئنی ۴۰ روز تمام جلوی در خانه ات را آب و جارو كردی؟ انگار یلدا برای این آمده بود كه مادربزرگ را پیش اشرف السادات خراب كند. گرچه صبحانه فردای یلدا همه چیز را می شست و می برد: چایی شیرین و چای دارچین و چای شیر و حلیم و آب لبو و كلپچ. منّت روی سر هر كس كه بخورد! آن روزها بوق حمام ها قبل از اذان بامداد به صدا درمی آمد و مردم موقع حمام رفتن، جام چهل كلیدشان را هم كنار بقچه شان با خود می بردند. جامی برنجی كه رویش آیت الكرسی حك شده بود و روی دسته اش بسم الله الرحمن الرحیم را كنده كاری كرده بودند. مادربزرگ هم از این جام ها یكدانه داشت كه بعدها نفهمیدم كی دزدیدش. كاركرد این جام های برنجی پراكندن و دور كردن اجنه ها از حمام ها بود. لابد شنیده اید كه چه بلایی سر جام «حاجی صدتومانی» پولدار لاكچری اواخر عصر قاجار آمد. او نیز جام برنجی مخصوصی داشت كه بامداد های زود پس از یلدا وقتی به حمام می رفت آنرا هم با خود می برد. یك دفعه در آن نور كم سوی چراغ موشی كه حمام را مه آلود نشان می داد مستقیم چپیده بود به خزینه و وقتی كه سر توی آن برده و صلوات فرستاده و از خزینه بیرون آمده بود یكهو اجنه را دیده بود و فریاد زده بود. نگو مردمانی كه از او زودتر به حمام آمده بودند برای این كه حاجی صدتومانی را سر كار بگذارند شروع می كنند به رقص های اجنه ای در حمام و با فریاد «جامو بده برقصیم... جامو بده برقصم» از حاجی جامش را می خواهند. حاجی اما جامش را دودستی چسبیده بود و به اجنه گفته بود «نه، بگذارید خودم با جامم برقصم.» شوخی هایی كه آخرش به بیهوشی حاجی صدتومنی منجر شده بود و از فردا همه جا چو افتاده بود كه نبودید ببینید اجّنه هاچه شكلی حاجی صدتومنی رو بیچاره كردند. مادربزرگ می گفت حاجی صدتومنی اگر دوتا بسم الله گفته بود پادشاه جن ها درمی رفت. حاجی گفته بود والله بیست تا بسم الله گفتم ولی درنرفتند. انگار كه یلدا آمده بود كه فقط مادربزرگ مرا كنفت و خرفت كند.
۴ نه. دیگر سیرم از یلدا. از كرسی. از مادربزرگ. از خفه خون گرفتن های امروز كه یلدا را از دهان انداخته است. از سرما. از چله بزرگه و چله كوچیكه. از یادآوری یلداهای قدیم كه خاطر نمی انگیزد. از بازی های شب یلدا كه مشاعره و گل قالی بازی و شاهنامه خوانی و نقالی و شعبده بازی بود. سیرم از شرط بندی مردمان قهوه خانه عودلاجان در آن یلدای قجری كه قلندرها شرط گذاشته بودند هر كس در این نصف شب یلدا، برود كنار مرده شویخانه گورستان ۱۴ معصوم و كنار سنگ مرده شوی غسالخانه، میخ طویله ای بكارد و برگردد، برنده است و صد جرینگی می گیرد. بدبخت باباشمل جوان جوگیر را بگو كه نترسیده بود و پا شده بود رفته بود گورستان كه فقط رو بكاهد از حریفان، صد پیشكش. در آن تاریكی و یخبندان سر از قبرستان ۱۴ معصوم درآورده بود و با عجله میخ طویله را كنار سنگ مرده شویخانه كوبیده بود و پا شده كه برگردد صدتومنش را صاحاب شود دیده بود كه میخكوب شده است و نمی تواند از جایش تكان بخورد. یك لحظه ترس به جانش افتاده بود كه نكند اجنه از این بی حرمتی ها آزرده شده و خفگیرش كرده اند؟ بامداد دیده بودند جوان یخ زده، میخ طویله را با عجله روی قبای خود كوبیده و قبا را به زمین قبرستان دوخته و همانجا مانده و یخ زده و شرط بندی شب یلدا را باخته است. شوخی شوخی كه یلدا آمده بود - نه تنها مادربزرگ من كه - باباشمل های جوگیر را هم كنفت و خرفت كند.
۵ نه. دیگر سیرم از یلدا. از كرسی. از مادربزرگ. از خفه خون گرفتن های امروز كه یلدا را از دهان انداخته است. از سرما. از چله بزرگه و چله كوچیكه. از مردمانی كه دل و دماغ یلدا و پول انار سوخته «اوشتوبین» را ندارند. سیرم از مادربزرگ كه یلدایی را در الموت میهمان بوده خانه خاله اش و با چشم خود دیده كه بزغاله بدبختی را از ۴۰ روز مانده به شب یلدا در ته چاهی بسته اند و نگذاشته اند آواز خروسی به گوشش برسد. پس از ۴۰ روز كه فربه شده از چاه درآورده اند و سرش را بریده اند و آنگاه پیرترین مرد جمع، جمجمه بزغاله را گذاشته روی كرسی و پارچه نازكی روی آن كشیده است. همیشه با حیرت می اظهار داشت كه پیرمرد جمع یلدایی، كله بزغاله را گذاشته بود جلویش و رسماً از حوادث سال آینده می پرسید ازش. اگر بزغاله بدبخت پاسخ می داد كه هیچ، اما اگر نمی داد رو به جمع می گفت «غریبه ای در بین ماست كه بزغاله سخن نمی گوید» بیرونش اندازید تا از حوادث سال آینده مطمئن شویم. بیچاره جمجمه كه باید اتفاقات سال بعد را یكی یكی برایشان پیشگویی می كرد و مرد ریش سفید می گفت «دیدید؟ دیدید گفتم به حرف می آید؟» حالا اگر مادربزرگ زنده بود بزغاله ای برایش می خریدم و می گفتم ازش بپرس تا یلدای ۹۹ چه بلاهایی سر ما می آید؟ آه ای بزغاله جان، بزغاله تنهایی ام!
۶ نه. دیگر سیرم از یلدا. از كرسی. از چله بزرگ و از چله كوچیك. از سكوت امروز كه یلدا را از دهان انداخته است. انگار حالم در این شب یلدا شبیه یلدانشینان سال ۱۲۹۰ شده است اگر در مثل مناقشه نباشد. یلدانشینانی كه آن سال هندوانه هایشان در دست شان كپك زد و انارهایشان از فرط رنگ پریدگی به سفیدی می زد. مردانی كه شب یلدا خبردار شدند كه سالدات های روسی از مرز شمال وارد كشور شده و دارند از سمت قزوین به سمت تهران حمله ور می شوند. زنان تهران با روبنده در بازار تهران و مسجد سپهسالار تجمع كردند و به نفرین روس و انگلیس پرداختند كه الهی جزجگر بزنید، آخر از جان ما چه می خواهید؟ در آن یلدای شوم وقتی مردم شنیدند كه حاج آخوند (آیت الله العظمی ملامحمدكاظم آخوند خراسانی) از نجف به سمت تهران روان شده تا در كنار مردمش باشد و از قضا در وسط راه رحلت كرده است، انارهای مردم تهران در دست شان پكید و هندوانه شان از دهن ها افتاد. آن روز مجلس ایران منحل شد و البته مثل همیشه تاریخ، این آذربایجانی ها بودند كه در تبریز غیرت كردند و دست به اقدامات ضد روس زدند و سپاهیان روس برای ترساندن آنها تنی چند از رجال خوش غیرت را دستگیر و ۱۰ روز پس از یلدا و درست در روز عاشورا به دار آویختند. این سیاه ترین یلدای تاریخ ما بود. خدا ببرد نیاورد.
۷. دیگر سیرم از خاطرات یلداهای قدیم. از قهوه خانه های پر از نقالان و تَردستان و معماگویان و شعبده بازان و خوانچه كشان. سیرم از شاهنامه، از سیاوش، از سهراب، از گردآفرید. سیرم از عكس مات مادربزرگ كه در انباری خاك می خورد. بااینكه جایش را در همه یلداها خالی می كنم كه كاش مادربزرگ بود و مثل قدیم كه قهرها را در شب یلدا باهم آشتی می داد این خیل قهركرده و كینه ای را هم دست در دست هم و آغوش در آغوش هم می گذاشت و می گفت ببخشید همدیگر را ای جماعت! ببخشید و فراموش نكنید! كاش مادربزرگ باز هم زنده بود و از سر شب با سلیقه تمام، میوه های نوبرانه و آجیل مشكل گشا و حلوای گردو و بیدمشك ارومیه و بقیه تنقلات را روی«خُنچه» می چید و یك خوانچه هم روی سر خوانچه كش می گذاشت و می گفت ببر در خانه هر كس كه انار ندارد. سفارش دوقبضه هم می كرد كه ببین اگر یكدانه نخود بیفتد زمین وای به حالت، وای به احوالت. خوانچه كش در حالیكه خوانچه را بر فرق سر گذاشته بود و در یك دستش چراغ زنبوری بود، چند فرسخ راه را قبراق طی می كرد تا بار را سالم تحویل خانواده نوعروس بدهد و جلدی برگردد كه شاباش اش را از او بگیرد و برود. مادربزرگ آنقدر دل گنده بود كه وقتی كار خوانچه خودش تمام می شد می رفت پی دو همساده كرمانشاهی و بوشهری اش كه ببیند چیزی كم و كسر ندارند؟ همساده كرمانشاهی هر سال شب یلداها كشمش پلو می پخت به نشانه شیرین كامی در طول سال آینده و همساده بوشهری كه سرچغندر و پشمك و تخم مرغ آب پز و شربت آب چغندر و لیمو و به لیمویش به راه بود. امسال یلدا جای مادربزرگ را خالی می كنم. مخصوصاً به خاطر پیرمردی كه امروز بامداد دیدم تا نصفه توی سطل زباله سر كوچه مان دنبال انار لهیده بود. حداقل برایش تابلوی انار سهراب سپهری را می برم كه یلدایش بی انار نماند.
۸ نه. دیگر سیرم از یلدا. از كرسی چوبی. از چله بزرگ و چله كوچیك. دوست دارم امسال تبدیل به شزم بشوم و در آسمان ها پرواز كنم و بروم گیلان و شیراز را بگردم ببینم چیزی كم و كسر ندارند؟ مثلاً از سقف خانه شیرازی ها سرك بكشم ببینم آیا روی سینی شب چره شان، در كنار هندوانه و آجیل و انار، مثل قدیم، شلغم و خرمای خشك و آش مخصوص یلدا (پخته شده از رشته خانگی، شلغم، برنج، گوشت، سبزی، ماش، عدس و نخود) هم دارند و آن قدر كیف شان كوك هست كه مثل قدیم «واگوشك» (چیستان) مطرح كنند: «اولم اول پیاز است. دومم اول ساز است. سومم آخر هسته. توی صندوقچه بسته»! آن لحظه باید از پنجره سرك بكشم و بگویم كاكو منظورت «پسّه»(پسته) است؟ بعدش هم در جامه «شزم» از آسمان، سری به خانه گیلانی ها بزنم ببینم باز پدربزرگ های گیلك بساط نخ و سوزن شان به راه است؟ داستان نخ و سوزن را از زبان مادربزرگ شنیده بودم كه یك شب یلدا را قدیم ها میهمان گیلك ها شده بود و همیشه برایمان تعریف می كرد كه شب یلدا پیرمرد خانه یك كاسه آب آورده بود و گذاشته بود جلویش. دوتا سوزن هم فراهم نموده بود كه به یكی نخ مشكی (به علامت مرد) و به دیگری نخ سفید (به علامت زن) وصل بود. سوزن ها را به آب انداخته بود. گفته بود اگر سوزن ها به هم نزدیك شدند دو عاشق فامیل به هم می رسند. اما اگر یكی از سوزن ها به زیر آب رفت... آقابزرگ آهی كشیده و گفته بود «من ادامه این نیت را صلاح نمی بینم» و حكایت سوزن ها مانده بود برای یلدای سال بعد. حالا كه مادربزرگ صدكفن پوسانده و من هم امسال سوزنم به زیر آب رفته است ادامه این مطلب را دیگر به مصلحت نمی بینم! بگذارید بماند تا سال بعد. یا نصیب یا قسمت. »
منبع: لذت سفر
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب